تــــــــمآم دلخوشی دنیــــآی من این استــــ....
که ندانـــی و دوستت بدارمـــــــ....
وقتـــــی میدانـــِی و میرانیم...
چیزی درونم فرو میـــــریزد....
چیزی شبیه غرور...
خواهش میــــــکنم....
گاهی خود را به نفهمیـــــ بزن...
و بگذار دوستت داشته باشم....
بعد از تو هیچ کس الفبای روح و قلب مرا نخواهد خواند...
نمی گذارم... نمی خواهم...
تو را... همین که هستی دوستت دارم...
حتی سایه ات را...
که می دانم هرگز به آن نخواهم رسید..........
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت